{scenario}
²وقتی زنش میمیره و از دختر کوچولوش متنفر میشه و همش کتکش میزنه:
_ تو...تو توی اتاق من چه جونی میکنی؟ مگه نگفتم تو اتاق من نیا؟...تویه لعنتی به عکس مادرتم رحم نمیکنی؟ خودشو که کُشتی!
ایکاش اون روزی که تو وسط خیابون دویدی مادرت ول میکرد تا بمیری...اگه اون روز تو دنبال اون گربه نمیرفتی مادرت ولت میکرد تا بری زیر ماشین!...ایکاش اصلا به دنیا نمیومدی..چرا هنوز داری نفس میکشییییی؟چرا هنوز زنده ایییی؟ هااااااا؟..چراااا؟
تمام حرفاش رو بدون هیچ رحمی تو صورت دختر کوچولو فریاد میزد...گوشاش اصلا صدای دوستاش که بهش میگفتن بس کن،خفه شو،اون فقط یه بچست و این جور چیزا رو نمیشنید!
ا/ت کوچولو تموم این مدت با چشمای اشکی و مظلومش به باباش نگاه میکرد..با دستش سمت چپ سینش رو چنگ زده بود..تک تک کلماتی که از دهن باباش در میومد مثل یه گلوله ی نامرئی به سمت قلب کوچولو و مهربونش شلیک میشدن...لحظه به لحظه شدت ضربان قلبش همراه با درد کشنده ای بیشتر میشد...عرق سردی روی پیشونی و شقیقه هاش نشسته بود، سرش گیج میرفت و چشماش تار میدید و گاهی هم سیاهی میرفتن ، حالت تهوع مزخرفی داشت...میتونست به خوبی طعم گس خون رو ته گلوش حس کنه!...با وجود تار بودن چشماش میتونست ببینه که بابا و عمو هاش با نگرانی سمتش میان..صدا هایی مثل: عزیزم خوبی؟..صدامو میشنوی؟...بابایی رو نگاه کن!
تو گوشش میپیچیدن.
جیمین لحظه ای تازه یادش اومد که پدر این بچست...در قبالش مسئولیت داره..و مهم تر از همه اینکه اون یادگاری همسرشه!
همین که خواست دستش رو روی شونه ی دخترش بزاره ا/ت از پشت روی زمین بی حال افتاد! همون لحظه صداها بالا گرفت...نامجون رفت تا به آمبولانس زنگ بزنه...تهیونگ رفت تا یه چیز شیرین بیاره و جونگکوک زود تر از اون دختر رو بغل گرفته بود و مدام اسمش رو صدا میزد با پاهای لرزون به دخترش نزدیک شد و کنارش زانو زد..
_ عزیزم؟...بابا رو نگاه میکنی؟
دست یخ کرده ی دخترکش رو گرفت و بوسه ای روش گذاشت. ا/ت با بیحالی نگاهشو به جیمین داد.
تبدیل شد به چند پارتی🗿💔
_ تو...تو توی اتاق من چه جونی میکنی؟ مگه نگفتم تو اتاق من نیا؟...تویه لعنتی به عکس مادرتم رحم نمیکنی؟ خودشو که کُشتی!
ایکاش اون روزی که تو وسط خیابون دویدی مادرت ول میکرد تا بمیری...اگه اون روز تو دنبال اون گربه نمیرفتی مادرت ولت میکرد تا بری زیر ماشین!...ایکاش اصلا به دنیا نمیومدی..چرا هنوز داری نفس میکشییییی؟چرا هنوز زنده ایییی؟ هااااااا؟..چراااا؟
تمام حرفاش رو بدون هیچ رحمی تو صورت دختر کوچولو فریاد میزد...گوشاش اصلا صدای دوستاش که بهش میگفتن بس کن،خفه شو،اون فقط یه بچست و این جور چیزا رو نمیشنید!
ا/ت کوچولو تموم این مدت با چشمای اشکی و مظلومش به باباش نگاه میکرد..با دستش سمت چپ سینش رو چنگ زده بود..تک تک کلماتی که از دهن باباش در میومد مثل یه گلوله ی نامرئی به سمت قلب کوچولو و مهربونش شلیک میشدن...لحظه به لحظه شدت ضربان قلبش همراه با درد کشنده ای بیشتر میشد...عرق سردی روی پیشونی و شقیقه هاش نشسته بود، سرش گیج میرفت و چشماش تار میدید و گاهی هم سیاهی میرفتن ، حالت تهوع مزخرفی داشت...میتونست به خوبی طعم گس خون رو ته گلوش حس کنه!...با وجود تار بودن چشماش میتونست ببینه که بابا و عمو هاش با نگرانی سمتش میان..صدا هایی مثل: عزیزم خوبی؟..صدامو میشنوی؟...بابایی رو نگاه کن!
تو گوشش میپیچیدن.
جیمین لحظه ای تازه یادش اومد که پدر این بچست...در قبالش مسئولیت داره..و مهم تر از همه اینکه اون یادگاری همسرشه!
همین که خواست دستش رو روی شونه ی دخترش بزاره ا/ت از پشت روی زمین بی حال افتاد! همون لحظه صداها بالا گرفت...نامجون رفت تا به آمبولانس زنگ بزنه...تهیونگ رفت تا یه چیز شیرین بیاره و جونگکوک زود تر از اون دختر رو بغل گرفته بود و مدام اسمش رو صدا میزد با پاهای لرزون به دخترش نزدیک شد و کنارش زانو زد..
_ عزیزم؟...بابا رو نگاه میکنی؟
دست یخ کرده ی دخترکش رو گرفت و بوسه ای روش گذاشت. ا/ت با بیحالی نگاهشو به جیمین داد.
تبدیل شد به چند پارتی🗿💔
۳۸.۷k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.